سعدی
شیخ مصلحالدین مشرف بن عبدالله، مشهور به سعدی شیرازی، در حدود سالهای ۵۷۱ تا ۶۰۶ هجری قمری به دنیا آمد و در حدود سالهای ۶۹۰ تا ۶۹۵ دار فانی را وداع گفت. سعدی در شیراز پا به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش درگذشت. پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه به تکمیل دانش خود پرداخت. سعدی بسیار سفر می کرد و بر اثر این سفرها به تجربه و دانش خود نیز میافزود. وی در روزگار سلطنت اتابک ابوبکربن سعد به شیراز بازگشت و در همین ایام دو اثر جاودان بوستان و گلستان را آفرید. گلستان سعدی در هشت باب تنظیم شده است: در سیرت پادشاهان، در اخلاق درویشان، در فضیلت قناعت، در فواید خاموشی، در عشق و جوانی، در ضعف و پیری، در تأثیر تربیت و در آداب صحبت. منظومه بوستان که زاده خیال و جهان آرمانی و مطلوب سعدی است، آکنده از نیکی، ایمان، پاکی و صفاست. در این گلزار، شاعر با گشودن ده باب (عدل، احسان، عشق، تواضع، وفا، ذکر، تربیت، شکر، توبه، مناجات و ختم کتاب، که شاعر تاریخ تمام شدن آن را در سال 655 ق بیان کرده است) به روی کسانی که قصد سیر و سیاحت در این فضای معنوی دارند، آنان را به شهری آرمانی رهبری میکند که در چشم انداز زیبای آن، انسان بر اوج قلّه آدمیت برمیآید و از هرچه پستی و نامردمی است، پاک میشود.
سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمینهای دور و غریب بود و خلق آثار جاودانی همچون گلستان و بوستان در چند ماه، بیانگر این نکته است که این شاعر بزرگ از چه گنجینه ی دانایی، توانایی، تجارب اجتماعی و عرفانی و ادبی برخوردار بوده است. علاوه بر این، غزلیات و هزلیات سعدی نیز بهصورت مستقل به چاپ رسیدهاند. سایر آثار سعدی که در کتاب کلیات آمدهاست، عبارتند از: قصاید، مراثی، ملمعات و مثلثات، ترجیعات، صاحبیه، رباعیات و مفردات. آثار سعدی علاوه بر آن که عصاره و چکیده ی اندیشه ها و تأملات عرفانی و اجتماعی و تربیتی وی است، آیینه خصایل و خلق و خوی و منش ملتی کهنسال است و از همین رو، هیچ وقت شکوه و درخشش خود را از دست نخواهد داد.
شعری از بوستان سعدی بخوانیم:
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری